-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 دی 1395 23:54
به ذات وجود ندارد زمستان، آفتابی ست که نیست.
-
دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد
سهشنبه 1 دی 1394 13:24
زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ساعت چهار بار نواخت امروز روز اول دی ماه است من راز فصلها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک ، خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش سلام ای شب معصوم ! سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی من از جهان بی...
-
هفت وعدهء از دست رفته
جمعه 20 فروردین 1389 02:52
میگه فنجون رو تکونش نده... بگیرش سمت چپ طرف قلبت- نیت کن و برش گردون سمت خودت. توی دلم میخندم. میگم یعنی قانون داره؟ میگه قانون که نه... اما سعی کن باور داشته باشی... پیش خودم فکر میکنم چه فانه عجیبی... خودم را کمی هیجانزده جلوه میدهم که توی ذوقاش نزنم... فیلم همزمان در حال پخش شدن است. من دختر چهاردهسالهای...
-
اندر احوالات سیزده بدر خود را چگونه گذراندید...
شنبه 14 فروردین 1389 00:34
سبزه را میاندازند بالای ماشین و برای آخرین بار از من میپرسند یعنی واقعا نمیآی؟! میگم نه... غلیظ و قاطع. ذهنم سخت درگیر است. مامان با خنده میگوید: باشه- دست به کبریت نزنیا جیزه... و من بیاختیار لبخندی میزنم. میروند. در سکوت نشستهام و فکر میکنم. آهنگ این روزهایم را گوش میکنم... ف ک ر میکنم... فیلم میبینم......
-
Julie & Julia
جمعه 6 فروردین 1389 15:34
Are you back ? please be back... دیالوگ دقیقه 34 ترک دوم فیلم Julie & Julia . پیش خودم فکر میکنم چقدر این جمله آشناست... چقدر عمیق است! لبخندی که حلقه اشک درون چشم جولیا را پنهان می کند خاطره شعر فرانک را برایم تداعی می کند... But if you stay, میشه stay.... خواهشا stay... و منی که این روزها وقت زیادی برای تصمیم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 فروردین 1389 12:43
سرک کشیده بود توی زندگیم و من پهن شده بودم توی روزمرهگیهایش. چارهای نبود، حساب دل از دستم در رفته بود. مدت کمی هم نبود. حالا دیگر یک پاییز و یک زمستان مشترک داشتیم که ازشان حرف بزنیم. حالا دیگر آنقدر شب و روز و لحظه ساخته بودیم که بشود با مرورشان هی گیلاسمان را بالا ببریم، بخندیم، سرخوش باشیم. طعم داشتن رابطهای...
-
بهترین...
پنجشنبه 5 فروردین 1389 03:06
... ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من لحظههای هستی من از تو پر شدهست آه در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه در فضای خانه کوچه راه در هوا زمین درخت سبزه آب در خطوط درهم کتاب در دیار نیلگون خواب! ای جدایی تو بهترین بهانهء گریستن بیتو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیدهام ای نوازش تو بهترین امید زیستن در کنار...
-
بهاری بهتر
سهشنبه 3 فروردین 1389 02:00
سال پلنگ ایرانی یا ببر چینی یا هرچی... فرقی نمیکند. من این تغییر را شدید دوست دارم. * نوروز ۸۹ مبارک *
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 بهمن 1388 23:17
... پرندگانِ پشتبام را دوست دارم در میان آنها یک پرندهی بیمعرفت هست که می دانم روزی به آسمان خواهد رفت و برنمىگردد من او را بیشتر دوست دارم گروس عبدالملکیان
-
همه چی آرومه...
جمعه 23 بهمن 1388 02:38
غروب بود. دستهایم در پناهگاه امن جیبهایم در ستیز با سرمای خیابانی غریبه معاشقه میکردند. سمت چپم آسمان؛ درست به مانند مادری مهربان خورشید را در آغوش پرمحبتش گرفته و گلگون شده بود. درست همین لحظه هواپیمایی از آسمان گذشت و رد محو خاکستریش چون چروکهای گوشه چشم مادری زخم خورده به گونه آسمان نشست... و زیر همان آسمان یکرنگِ...
-
کجاست پس این ناجی... ناتور دشت!!
جمعه 9 بهمن 1388 22:23
نه.... باور نمیکنم... تو اگر بلد بودی هولدن کالفید را خلق کنی، پس میدانی که نباید بمیری و نمیمیری!! سال تلخ ۸۸... سال خسته... سال من نیست! پ.ن: جیدیسلینجر ... نویسنده محبوب من، کاش نمیمردی!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 دی 1388 22:03
تلخ ، همچون مزهء گس چسبِ درِ پاکتِ نامه، در تماس با خیسی لب!
-
There is no pause
شنبه 12 دی 1388 23:33
" Problems can not be solved by the same level of thinking that created them." Albert Einstein - Happy New Year / Jan2010
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذر 1388 00:53
پروانهء من در دامی افتاده است که عنکبوت آن سیر است! نه می تواند پرواز کند و نه می تواند بمیرد... پ.ن: حال بدی دارم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آذر 1388 01:51
فلاشرهارو زدم و ماشینو کشیدم کنار ضبط خاموش-تکیه دادم و چشامو بستم برا خودم برنامه ریختم که اول کجا برم و کدوم کارو انجام بدم و از کدوم مسیر برم بعد که چیدمان برنامه تموم شد گفتم کاش یه چایی بود! یهو یکی زد به شیشه... یه سینی چای تو دستش! گفت چایی امام حسین هست... بفرمائید!! اینقده حال داد ... هاهاها - وقتی جلو سنگ...
-
Be the change you want to see in the world
سهشنبه 24 آذر 1388 03:26
You know, we spend so much of our life NOT saying the things we wanna saying! Michael Scofield / Prison Break.... The End
-
گریههای یک ساز خفته
پنجشنبه 19 آذر 1388 22:58
حالا باید دشتی زد و گریست... هر وقت مضرابی شکست اتفاقی ناگوار افتاد. دستی به ساز ناکوک میزنم و مضراب شکسته را گوشه جعبه سیاه میگذارم. نمد را میبرم و چسب را آماده میکنم... خیلی وقت است با نمد و مضراب بیگانه شدهام. دستم به نمد رفته اما دلم نمیرود... مضراب شکسته را از جعبه برمیدارم که گوشیام زنگ میخورد...نه!!!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آذر 1388 00:47
Based on a True story
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذر 1388 00:29
یک نفر دلش شکسته بود توی ایستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود. منتظر، ولی دعای او دیر کرده بود او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چارراه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود! * او نشست و باز هم نشست روزها یکی یکی از کنار او گذشت روی هیچچیز و هیچجا از دعای او اثر نبود هیچکس از مسیر رفتوآمد دعای او باخبر نبود با...
-
What do we do with Time *
دوشنبه 9 آذر 1388 02:12
دو تا فیلمه که اصلن چند وقت یهبار باید دید... حالا فرقی نمی کنه Youth without youth و My blueberry nights مثل دو تا نون داغِ توی تنور دیدنش گرمِ گرم باشه و دومینیک و آرنی یه گوشهء ذهنت رجَز خونی کنن... بازم نمی شه رضا مارمولک ** یا Phil که رسمن آدمو عاشق تیپ و قیافش می کنه ( سلام آقای کوپر ) و سه تا یه لا قبای دوست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 آذر 1388 01:46
امروز، عزیز همه عالم شدی اما ای یوسف من حال تو در چاه ندیدند... ه.الف.سایه
-
ارزش افزوده... پنجهزاریهای دیروز و پانصدیهای امروز!
پنجشنبه 5 آذر 1388 03:28
روی کاناپه تک نفریه نشسته و همینجوری که داره نخودی میخنده صدام میکنه. میگه یه چیزی بگم صداشو در نمیآری؟ میگم نه. میگه عصری پیاز خریدم دو تومن. بعد مشت گره کردهشو میاره بالا و از لای انگشتایی که محکم یه پونصد تومنی رو مچاله کردن، جوری که فقط من ببینم میگه اینو مادرجون داده میگه بقیهشم مال خودت...!! بلندبلند...
-
Chicken Wings
چهارشنبه 4 آذر 1388 02:13
بال مرغ کبابی... هاهاها کلن مشعوف و الکی خوش و مهربان میشویم ما این روزها، دور آتشی که در حیاط خانه زبانه میکشد!
-
دیگر در هیچ هتلی نباید صبحانه خورد
دوشنبه 2 آذر 1388 01:52
چه اصراری به نوشتن است؟! گاهی یک حسهایی هست که سخت میشود از آنها نوشت... مثلا من چهطور توصیف کنم وقتی یک بویِ مطبوعی در هوا آکنده میشود و هزاران تصویر را به رخ چشمانم میکشد و باید نگاهم را بدزدم و پشت تاریکی پلکهایم پنهانش کنم مبادا که تصویری محو مخدوش شود؟! چه طور برایت بگویم که بویاییام گاهی بین هزاران هزار...
-
بدون تو با کی حرف بزنم دردت به جونم؟!
جمعه 29 آبان 1388 01:15
زن دستانم را در دستانش میگیرد و بیمقدمه یک مشت نخود و کشمش در دستانم جای میدهد. لبخند میزنم. چادر سفید را محکم زیر گلویم نگه میدارم و از گوشه چشم نگاهی به امامزاده میکنم... رنگ غروب در آسمان لاجوردی حیاط با نور سبز در هم آمیخته و آرامش را به ارمغان میآورد. اذان میگویند و آسمان رنگ عجیبی دارد... در دلم میگویم...
-
آتش در دستان یخ زده
پنجشنبه 28 آبان 1388 00:46
لیوانِ آبجوش را به کناری میکشم و چای کیسهای را در آب میگذارم. رنگ تیرهء چای مثل خیالی سبک در شفافیت آب نفوذ میکند... آرام و بیصدا! درست مثل نفوذ یک اشتیاق خام و مرموز که گاهی بر من چیره میشود. باران است که نمنمک میبارد و خیال آشفتهای را در دلم به آشوب وا میدارد. فکریام. در دلم به تمام آشفتگیهای ماه نوامبر...
-
اندر باب خلاقیت ما ایرانیها
سهشنبه 26 آبان 1388 00:32
به باقالی میگن : آخه چرا با محسن؟! میگه نه فقط به خاطر قدش که خیلی بلنده- محسن همه چیزش خوبه. برنج دانه بلند محسن!!!!! فکر کن!! این تبلیغ رو روی دستگیرههای داخل مترو دیدم!!!! محشرین به خدا... یعنی من یکربع داشتم میخندیدما!!
-
گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود
چهارشنبه 20 آبان 1388 17:47
قریب چهل روز سرد است که تو رفته ای... درست در همان لحظاتی که من زمزمه میکردم میروم جایز نیست... من رفتم! نگو که تو پیش دستی کردهای و آهنگ سفر را زودتر نواختهای. حالا بماند که عمق سرمای پاییز تا مغز استخوانم نفوذ کرد اما بیانصافی بود اینجور یک دفعه رفتنت! آخرین تصویر من از تو میشود هایهایِ اشک ریختنت بالای تخت...
-
گرفتار در لوپدلتنگی... فصل خداحافظی
یکشنبه 3 آبان 1388 14:27
چه سخت میشود خانهبهدوشی... که هی زندگیت را جمع کنی در همان چمدان قهوهای و هی خداحافظی کنی. هی دلتنگ بشوی و این قصه هی ادامه داشته باشد! گرچه از سمت دیگری خوشحال باشی برای هیجان همین راههایی که به ناکجا آباد ختم میشوند. برای همین مواج بودن و سر به سنگها خوردن و آرامش یافتن پس از طوفانها...
-
I got a feeling that tonight’s gonna be a good night
پنجشنبه 30 مهر 1388 22:18
خیلی سرخوشم... یک آن اخم میکنم و سعی ناتمامی دارم تا تمام افکار پراکندهام را متمرکز کنم. حال خوبم مانع میشود. بیخیال میشوم و بالا و پایین میپرم... درست وسط آهنگ آیگاتاِفیلینگ شادی میآید و میبیند ما دونفری با زانوهامان روی زمین نشستهایم و توی شلوغی زمین را کاوش میکنیم. میگویم نویزرینگم... شادی میگه چی؟...